روی دلدار, گل بی خار*****مخمس به غزل سعدی
روی دلدار*******مخمس به غزل سعدی
صلوات
هر گلستانی که گشتم یک گلی بی خار نیست
هر کجا رفتم بدیدم خالی از اغیار نیست
نکته ای بشنو که هرگز قابل انکار نیست
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
روز و شب افراد ناراحت بود از خشم من
میبرد هر کس که خواهد استخوان و پشم من
خون دل میخوردم و هر دم ز دست اهرمن
خلق را بیدار باید بود ز آب چشم من
وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست
روزگاری از شقاوت مست و لایعقل شدم
بی مهابا وارد هر مجلس و محفل شدم
هر که دیدم مست و مدهوش است ازو خوشدل شدم
بیدلان را عیب کردم لاجرم بیدل شدم
آن گنه را این عقوبت آنچنان بسیار نیست
هست امیدم ببینم صورت نیکوی او
آن که والیل است همچون سنبل گیسوی او
آن که محراب عبادت شد کمان ابروی او
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی او
قصۀ دل مینویسد حاجت گفتار نیست
روز و شب هر لحظه یاد از روی دلدار آورم
گر کند لطفی دمی چون میوۀ صد بار من
ورنه در گلزار خود را غرق در خار آورم
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
گر غم دل با کسی گوئی به از دیوار نیست
این جهان را هرچه پنداریم باشد همچو گوی
چوب چوگان میزند هر لحظه او را روبروی
داد و فریادش مؤثر نیست با چوگان بگوی
ما زبان اندر کشیدیم از حدیث خلق روی
گر حدیثی هست با یار است با اغیار نیست
من تو را دارم که هستی دمبدم چون یار من
افتخارم این بود باشی تو چون دلدار من
لحظه ای از مرحمت بگشا گره از کار من
قادری بر هر چه میخواهی مگر آزار من
زان که گر شمشیر بر فرقم زنی آزار نیست
دلبرا از مرحمت یکدم تو عیب ما بپوش
ما خطا کردیم جانا رحمتت آید به جوش
استعانت کن مرا ایدل که گردم باده نوش
احتمال نیش کردن واجب است از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست
ما چنان مور ضعیف و لیک همچون مار نه
او بود قاتل به هر کس لیک با آزار نه
خود تو فرمودی که موران قابل پیکار نه
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نه
تشنۀ وصل تو ام از تشنگی عیبش مکن
لطف فرما و گرفتار بسی ریبش مکن
در بیابان آگه از سرچشمۀ غیبش مکن
گر دلم از عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست
آمدم جانا به دربار تو با دست تهی
لطف کن جانا مبادا دست ما را وارهی
نا امیدی نیست در دربار تو همچون شهی
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست
پس تو "رونیزی" بیا کوتاه کن ایندم سخن
ذره کی پهلو زند بر کهکشان در انجمن
رو به گلزار ادیبان بین که این دیر کهن
دوستان گویند سعدی خیمه در گلزار زن
من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست
گویم اینک از حسین در کربلا شد بی معین
گفت با زینب که خواهر صبر کن ای دلغمین
تا نگردد دشمنان خوشحال در این سرزمین
رو پرستاری نما جانا به زین العابدین
چون که مردی در حرم جز عابد بیمار نیست
شه بگفتا کن هلالم خواهر غم پرورم
میروم بهر شهادت ای گل نیلوفرم
خون تپان گردیده عباس و علی اکبرم
جملگی یاران به خون غلطان فتاده در برم
یاوری دیگر مرا جز حضرت دادار نیست
(یاوری دیگر مرا حز تیغ آتشبار نیست)
گفت زینب بی تو جانا چون کنم با کودکان
با اسیری رفتن و جور و جفای کوفیان
زن به سر "رونیزیا" هر لحظه کن آه و فغان
گو به زهرا زینبت اندر خرابه شد مکان
اهلبیت آل طه را یکی غمخوار نیست
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
هست امیدم ببینم من به هنگام نبرد
ذوالفقار حیدری در دست او چون لاجورد
برکند او ریشۀ اهریمنان را فرد فرد
قصۀ دل مینویسد حاجت گفتار نیست
التماس دعا- برای شادی روح شاعر مرحوم و خاندانش صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و احشرنا معهم
dousty.blog.ir