سقای دشت کربلا ،،،،مخمس به غزل حافظ
قمر بنی هاشم ع******تضمین شعر حافظ
صلوات
عباس گفت خادم سبط پیمبرم
در پیشگاه او ز یکی ذره کمترم
این تاج افتخار ز حق شد مقدرم
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
یعنی غلام شاهم و سوگند میخورم
یا
ایدل بیا که آمده هنگام شوق و ناز
بلبل بزن تو چهچه که شد لاله در گداز
مطرب بیا ز راه وفا کن تو نغمه ساز
ساقی بیا که از مدد بخت کار ساز
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
گفتا به شاه کرببلا با فغان و آه
بنگر به کودکان ز عطش گشته دل تباه
گر رخصتم بدهی بروم سوی این سپاه
جامی بده که باز به شادیّ روی شاه
پیرانه سر هوای جوانی است در سرم
فرمود شاه دین به علمدار خویشتن
رفتی اگر تو، کیست برادر پناه من
عباس گفت پاسخ آن خسرو زمن
راهم مزن به وصف زلال خضر که من
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
گر صدهزار مرتبه جانا رسم به قتل
اندر زمین کرببلا بر سبیل عدل
جانم فدای جان تو سازم ز راه بذل
شاها من ار به عرش رسانم سریر فضل
مملوک این جنابم و مسکین این درم
جانا بهشت عدن سزاوار هر که نیست
در راه دوستی تو راهی ز هر که نیست
بر سر هوای کوی تو را کار هر که نیست
بال و پری ندارم و این طرفه تر که نیست
غیر از هوای منزل سیمرغ در سرم
شاها بده اجازه روم تا بود مجال
گردم به راه خاک قدوم تو پایمال
در خون تپیدنم تو ببین وقت ارتحال
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم
اندر برابرم همه این قوم مشرکین
هستند جمله روبه و من شیر خشمگین
شمشیر برکشم چو خزان بر زمین ببین
گر باورت حدیث نمیباشد اینچنین
از گفتۀ کمال دلیلی بیاورم
ای شاه دشت کرببلا خسرو زمن
بنگر تو بلبلان ز عطش جمله در چمن
این دشت بهر تو همه جمعند اهرمن
گر برکنم دل از تو و مهر از تو گو به من
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
روزی که گلستان همه مهر گیاه بود
ما را به آستان تو هر دم نگاه بود
ره گم نکرده ام که دلیلی به راه بود
عهد الست من همه با عشق شاه بود
وز شاهراه عمر بدین راه بگذرم
عباس را به دل نبود ترس از سپاه
بازوی حیدری بودم بهر رزمگاه
نی بیمم از یزید نه خوفی ز قتلگاه
شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه
کی باشد التفات به صید کبوترم
بالله منم اسیر به زنجیر موی تو
هستم یکی غلام به دربار کوی تو
نوشیدم از الست چو می در صبوی تو
بوی تو میشنیدم و بر یاد روی تو
دادند ساقیان طرب یک دو ساغرم
آن دل که با ولای تو باشد غمنده نیست
در روز بازخواست لب هیچ خنده نیست
جز عاشقان کوی تو دانم که زنده نیست
مستی به آب یک دو عنب کار بنده نیست
من سالخوردۀ پیر خرابات پرورم
چون اذن کرد حاصل از آن شاه دین پناه
گفت ای سکینه رو تو دمی سوی قتلگاه
من میروم که آب ستانم از این سپاه
شکر خدا که باز در این اوج بارگاه
طاووس عرش میشنود صوت شهپرم
بر کف گرفت تیغ و روان شد چو تندباد
مانند شیر رو به سوی کوفیان نهاد
گفتا به شاه دین که مرا جز تو کس مباد
نامم ز کارخانۀ عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
در دشت کربلا چو شوم کشته بی کفن
یکدم بیا تو سایۀ خود بر سرم فکن
چون قابل فدائی تو نی سر و بدن
شبل الاسد به صید دلم حمله کرد و من
گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم
افتاد بر زمین چو علمدار نامور
رو کرد سوی خرگه سلطان بر و بحر
گفتا بیا بیا که شدم خوار و خون جگر
ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم
جانا بیا دمی ز ره لطف و مرحمت
بنشین کنار نعش من ای کان منزلت
گشتم فدای دوست ببین با چه میمنت
بر من فتاد سایۀ خورشید سلطنت
واکنون فراغت است ز خورشید خاورم
عباس با گدای درش در ستیز نیست
جز آستان او ره دیگر گریز نیست
"رونیزی" است کلب تو کو را شمیز نیست
مقصود از این معامله بازار تیز نیست
نی جلوه میفروشم و نی عشوه میخرم
التماس دعا - برای شادی روح شاعر مرحوم و خاندانش صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و احشرنا معهم
dousty.blog.ir